چهارشنبه دیوانه

الهامه کاغذچی
elhamehkaghazchi919@hotmail.com

اینجادیوانه خانه نیست و من هم دیوانه نیستم . زنهای اینجا ریش و سبیل در نمی آورند به خاطر اینکه به آنها قرصهای ضد عادت میدهند .امروز چهارشنبه نیست و ما در فصل پائیز نیستیم.ما خوشبختیم .آزاد،درست مثل همه لک لک های دنیا که بهار کوچ میکنند به خاطر زمستان .زمینهای اینجا آسفالت نیستند.چمنهای سبز و گلهای رنگارنگ ،غذاهای خوب و دوستان با معرفت.مگر یک آدم عاقل از زندگی چه میخواهد ؟اینجا هیچ وقت کسی به فکر خود کشی نمی افتد ،پای سگها لنگ نیست و شتر ها تفهایشان را پای گلها میاندازند نه توی صورت آدم.ما صبح هاسر کلاف ابرها را میگیریم و میکشیم ،میکشیم،میکشیم تا مثل کش ،کش بیاید و بعد سر کلاف را قلاب میبندیم و در دریای اینجا ماهی میگیریم .
هوا ، باز هوا، هوای دم کرده تنگ غروب نیست . دارم روی شنهای ساحل نقش زنی را میکشم که دارد برای پرنده ها دانه نمی ریزد . حوصله اش باز سر رفته است .میگوید بروم آب تنی کنم ؟ میگویم نه ، نه نمیشود بروی آب تنی .غروب دریا نمیشود ،نمیشود شنا کرد . مگر نمی دانی شبها آب جن دارد.جن ها تو را میگیرند و دگر به من پس نمی دهند.غش غش میخندد.
احمق ، ای احمق ، گوش نمی کنی ؟! نمی شنوی وقتی میگویم نه؟!نمی شنود ! راهش را میکشد و یک راست میرود توی آب . میخواهد جوانیم را خراب کند .میخواهد تِربزند به زندگی ام .هر چه صبر میکنم نمی آید . باز نمی آید و یک موج بزرگ میاید نقاشی ام را با خود میبرد ته آب.قلاب را که بالا مبکشم هیچ ماهی بد بختی را نمی توانم از آب نجات بدهم . قلاب خالی است ...بازمثل همیشه دریای اینجا هیچ چیز ندارد.نه آب دارد،نه ماهی دارد،ونه او را به من پس میدهد.هر چه قلاب می اندازم جن ها او را از ته آب میکشند و به من میخندند.
باز صدایشان ته گوشم نمی پیچد .باز سرم مثل فرفره های بچه گی نمی چرخد.بچه گی ! کدام بچه گی ؟ هر روز زندگی هزار سال میگذرد و نمی دانم چرا هنوز نمرده ام ؟نمی دانم چرا آب دریای کف کرده مرا با خود نبردبه خانه جن ها؟آنجا که او پری دریایی شده بود و خزه ها موهایش را پُِرکرده بود.
گمانم آن روز را خواب دیده ام .چرا که او را از ته آب پیدا نکردند درحالی که پوسیده بودوجن ها او را نخورده بودند.من هم فریاد نمی کشم .تنها صدایم کمی بلند تر میشود.هر موجی که بر میگردد او را نمی آورد.
همه دارند نمی گردند،او را پیدا نمی کنند،ومردهایی که کلاه دارند نمی آینددستهای مرا ببندندوبگویند که من او را کشته ام.بعد هم مرا به اینجا نمی آورندومن فریادنمی زنم.تنها صدایم کمی بلند تر میشود. ضجه نمیزنم،تنها چشمهایم مثل موجهای دریا کف میکند. من او را نکشته ام !جن ها او را بردند مهمانی و من گفته بودم که نباید برود.
باز کسی دارد قلابم را میکشد .باز من دیوانه نمیشوم،هوار نمیکشم،فقط میگویم او حیف بود.همه قربانش میرفتند و حیف بود او را چشم بزنند.حیف بود کسی غیر از من دیوانه اش باشد.حرام میشد اگر او را از من جدا میکردند و میبردندپیش آدمهای دروغ گوی کثیفِ بد ذات .جای او توی آب بود .پیش همه خوبی ها و پاکی های دنیا.
حالا هر وقت دریای اینجا را نگاه میکنم،او روی صندلی راحتی اش نشسته و با خزه ها برای من ژاکت سبز آبی میبافد.گیس هایش را نمی کشد و جای چشمهایش که خالی است دو تا ماهی کوچک شنا میکنند.ماهی ها میپرند هوا و با طیاره ها تصادف می کنند.و خونشان خورشید را غروب میکند.روحشان هم میشود ابر و دوباره فردا میشود کلافه ابر.ابر کلافه،ابر دیوانه که هی میبارد و میبارد و میباردو باعث میشودما را نزنند آنقدر که در جایمان باران بیاید.
اینجا ما را نمی زنند،به زنجیر نمی کشند،از پشت نرده های اینجابچه ها به ما سنگ نمی زنندو دیوانه نمی گویند.حتی فحش های بد هم نمی دهند.اتاقهای اینجا تاریک و نمور و بد بو نیستند.ما هر روز حمام میکنیم و افتر شیو میزنیم.رنگ لباسهایمان را خودمان انتخاب میکنیم و سوت میزنیم.
دیروز یکی از بچه ها نمرد!او خودش را به پشت بام نرساندو از آن بالا به پائین پرت نکردومخش هم روی آسفالت نترکید.هفته پیش هم یکی دیگر از بچه ها صورت خانم پرستار را با سیب اشتباه نگرفت و یک گاز از سیب به آن بزرگی را نکند.اینجا شپش نیست و ما هم بازی برای وسطی کم می آوریم.
در بازمیشود ،مردی از میان پله ها دارد صدا میزند ، اما کسی گریه نمیکند.اینجا هیچ کس گریه نمی کندتنهادرکه باز میشود صدای قرچ قرچش اعصاب آدم را خرد نمی کند.تنها وقتی مرد از وسط پله ها فریاد میکشد بچه های من بیایید بازی،اعصاب آدم خمیر نمیشود .با خمیر اعصاب میشود چیزهای قشنگی ساخت .مثلا یک فرشته چاق سفید که دارد میشاشدبه خیال و زحمت باغبان برای چمنهای محوطه.
گفتم باغبان ؟ آها یادم آمد ...با ...غم ...بان...!نمی دانم چرا هر چه حساب میکنم یک حرف زیاد می آید ؟!
باز بعد از ظهر نیست . باز وقت خاموشی نیست.باز صدای ماشین ها از روی پل عابر پیاده نمی آید .سرش را از پشت میله های پل هوایی در میاورد و میگوید،به همه گفتی که مرا نکشتی ؟گفتی که من جایم خوب است و هر روز ماهی میخورم و تازه سردم هم نمی شود؟نگاهش میکنم . دستم را که دراز میکنم تاکف های دریا رااز چشمهایش پاک کنم رویش را از من بر میگرداند.
باز اعصابم خرد نیست .باز دیوانه نیستم و رگ دستم را با دندان نمی جوم.باز آدمهای دیوانه به ما نمی خندند.باز تازگی ها روزی چند نفر را اینجا نمی آورند.باز همه چیزیاس آور و کسالت بار نیست .باز من اعصابم خمیر گل چینی نشده است .باز من ، نه من ، نه تو،نه هیچ کس ،باز دیوانه نیستم ،دیوانه نیستی،دیوانه نیستند.میدانم با خواندن این لباس اعصابت خمیر ساختن فرشته شاشو نمی شود و نمی شاشی به همه داستانهاو خاطره ها و زندگی سگی خودت.
الان دیگر شب نشده است.مردانی که سفید پوش نیستند نمی آیند چند تایی با طناب به تختت ببندندو به زور فکت را از هم باز نمی کنند،یک مشت قرص رنگا رنگ را توی حلقت نمی ریزند و به زور تو را نمی خوابانند.
شب تو از درد معده خون بالا نمی آوری، توی جایت و ملافه ها را قرمز نمی کنی ودستهایت که با طناب بسته اند گز گز نمی شود .آرزو نمی کنی که کاش دستهایت باز بودو با خیال راحت آنقدر با جوشها و شوره های ریز سرت بازی میکردی تا خوابت ببرد .و تازه شب تا دلت بخواهدکابوس و سیاهی نمی بینی.سیاهی شب،سیاهی لاله های سیاه در دشتهای زرد .پشت دریا هایی که آدمها با زنجیر راه نمی روندو خورشیدش سیاه نیست و گلهایش سیاه نیست وپرنده هایش همه کلاغ نیستندوتازه اگر طوقی در خوابت بیاید،کفتر سیاه است که جای طوقش زنجیر سیاه نیست وپایش با طناب به درخت بسته نشده،درختی که به جای برگهایش دندانهای مصنوعی توی لیوان بدون آب نیست.
اینجا آنقدر در خوشی غرق میشوی که دیگر وقتی برای فکرکردن به خانواده نمی ماند.به اینکه پدرت از غصه دق نکرده و نمرده و هر شب خواب مادرت را نمی بینی که زیر همان درخت دندان مصنوعی نشسته و گیسهایش را نمی کندو ضجه نمی کشد و لثه های بی دندانش را به هم نمی کوبدو توی سینه پلاسیده اش هم نمی زندکه های بچه ام ، وای بچه ام.
عجب جای معرکه ایست اینجا !مثلا الان که دوستان با معرفت هم دیگر را نوازش میکنندو خون های دلمه بسته دهانشان را از روی مشت هم دیگر پاک میکنند،آدم دلش نمی خواهد بمیرد ...آدم دلش میخواهد ،دلش میخواهد آدم به هم بخورد،بچرخد مثل چرخ و فلک،مثل توپ،توی آسمان نیمه ابری پائیزی که نیست.مثل مشت هایی که توی هوا میچرخند و اتفاقی توی دهان نیمه باز آدم پیاده میشود.مثل ماشین سواری،مثل درهای زننده تاکسی های زردی که درش با طناب بسته میشود. مثل دست آدمها ،مثل جیب آدمها که با طناب میدوزند.مثل دهان آدمها و قلبشان که به بند رخت آویزان میکنند،تا توی آفتاب خشک شود.خشک شود مثل چشمهایت که حالا سالهاست از خوشی گریه نکرده اند،نباریده اندمثل بچه ای که شبها توی جایش باران میاید.مثل من که الان شاشیدم به احوال شما و سر کارتان گذاشتم چرا که اینجا دیوانه خانه نیست و من هم دیوانه نیستم .الان هم چند تا مرد سفید پوش دارند نمی آیندمرا با خود ببرندوبخوابانند به زور،چون من روی پیراهن یکی از آنها خاطراتم را ننوشته ام والان دیگر باید تمامش کنم،چون دارند نمی آیندولباس هم دیگر جا ندارد.نه، من نمی ترسم.و الان هم قلبم توی دهانم نیامده و تند تندنمی زند.مردها هم مرا نمی زنند،مردهای پشم آلو ...مرد ...پشم ...آلو ...به به چه آلوهای ترشی !
وای تمام شد .آستینش هم تمام شد.نه تمام نشد !این داستان هیچ وقت تمام نمی شود...مردها نیامدند...وای ،ای وای ،ولم نکنید،من نمی افتم،من ،شما ،ای وای سوزن ،سوزن درد ندارد،دیوانه مخ ندارد،بچه ها سنگ نمی زنند،خون نیست،مردها...ای وای میسوزد،خوابم...ن..م..ی..آ..ی..د!درام،دار..م،نمی...میر...م.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32104< 14


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي